چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۳
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: «بلند شو بتول‌خانم! بلند شو، شما که مهمون‌نواز بودی، بلندشو مهمون اومده. خوش انصاف!

 چه‌جوري دلت راضي شد زودتر از من بري؟ مگه قول نداده بودي كه باشي؟ دستم خالي شد بتول خانم! همه بار رو گذاشتي رو دوش من. مگه قرار نبود، نبودن محمد و علي رو با هم تاب بياريم؟ ‌اي آي آي! ديدي تاب نياوردي... بلند شو خانم بلند شو! رضا رو تنها نذار! رضا ديگه غم رفتن تو رو تاب نمي‎ياره...»؛ چند نفر از همسايه‌ها آمدند و زير شانه‌هايم را گرفتند. «حاج رضا خدا صبرت بده!»، «حاجي غم آخرت باشه» در گوشم پر بود از اين تسليت گفتن‌ها.

نمي‌خواستم باور كنم كه رفته‌اي. اصلا مگر رفته‌اي؟ الان كه از سر خاك برگردم خانه، در نزده در را باز مي‌كني(هميشه از صداي پايم مي‎فهمي كه دارم مي‎رسم خانه) كلاهم را مي‌گيري و مي‎گويي: «حاج‌رضا، خوش انصاف، بازم تنهايي رفتي؟» خنده‌اي آرام مي‎كنم و متعجب مي‎پرسم: «خانم از كجا فهميدي؟ من كه صبح زود رفتم. چيزي به شما نگفتم!» پشت سرم راه مي‎افتي و مي‎گويي: «حاج‌رضا بوي محمدم رو مي‎دي، بوي علي‎ام رو مي‎دي. خودت هم نگي، بچه‌ها بهم مي‎رسونند...». بعد من مي‎خندم و مي‎گويم: «حاج خانم سلامت رو رسوندم. نگفتم، چون با پا دردي كه داري اذيت مي‌شدي اگه مي‎خواستي بيايي.» حرفي نمي‎زني. مثل هميشه با حجب و حيايي. به‌خودش قسم راضي‌ام ازتو زن! خدا خيرت بدهد.

علي تازه 15سالش شده بود. يك روز آمد و گفت: «آقاجان! سر كلاس حواسم به درس نيست. همه‌ش فكرم پيش جبهه است. اجازه مي‎ديد برم آقاجان؟» فكرش را مي‎كردم بالاخره به زبان مي‎آيد و مي‎گويد، اما نه به اين زودي. دوستانش همه هوايي جبهه شده بودند و دانه دانه مي‎رفتند. گفتم: «آقاجان من حرفي ندارم. خودم هم باهات ميام. مادرت رو راضي كن». به 2 ساعت نكشيد كه ديدم چشم‎هاي بتول خانم قرمز و خيس است. فهميدم علي اجازه رفتن را گرفته است. تا پشت خط، من هم رفتم. علي را بدرقه كردم و آمدم.

علي 2 بار مجروح شد. هر 2 بار هم از بيمارستان دوباره برگشت جبهه. خبر آوردند در سومار شهيد شده پسرم! مانده بودم خبر را چگونه به مادرش بدهم؟ اما وقتي ديدمش انگار خودش مي‌دانست. خود علي به خوابش آمده بود و آماده‎اش كرده بود.

علي را كه به خاك سپرديم ديدم بين محمد، پسر كوچكم و عباس، دوست علي، بگومگو شده است. رفتم جلو و گفتم: «زشته جلوي مردم! چي شده؟» ديدم دعوا بر سر قبر خالي كنار مزار علي در قطعه28 است كه جفتشان مي‎گفتند اگر ما شهيد شديم بايد قبر كنار علي براي ما باشد. گفتم: «دعوا نكنيد! روزي هركس باشد، به او مي‎رسد».

6ماه از شهادت علي گذشته بود كه خبر آوردند محمد هم شهيد شده. وصيت كرده بود قبر كنار علي مال او باشد. در اين شش ماه هم شهيدي را آنجا دفن نكرده بودند. عباس، دوست علي، چقدر در مراسم بي‌تابي مي‎كرد و دائم مي‎گفت: «ديدي حاج‌رضا چه بچه‌هاي زرنگي داشتي».

«بلند شو بتول خانم! زانوهام طاقت نداره. بلند شو با هم بريم سر مزار بچه‌ها! بلند شو خانم!» حس كردم زيرپاهايم خالي شد و داشتم مي‎افتادم كه 2جوان زير شانه‌هايم را گرفتند. علي و محمد آمده بودند سر مزار مادرشان.

کد خبر 337135

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha